مشق شب نویسندگان آینده مستنادر!
ضمن خسته نباشید به تمام بچه های پرشور دانشگاه که این روزها حسابی پیگیر کلاس های دوره ابزار رسانه هستند به خصوص کلاس نویسندگی.
پیرو برگزاری سومین جلسه کلاس داستان پردازی و تاکید استاد این کلاس بر نوشتن داستانی با فضاسازی مناسب، تصمیم گرفتم برای تمرین هم که شده از همه دوستان بخوام به این تصویر دقت کنند و با تصور خود در این کلاس سعی کنند داستانی متناسب با فضا و حال و هوای این تصویر بنویسند که میتونه در قالب نظر و یا حتی به صورت میل باشه.
بسم الله...
فضای کوچیکی داشت. کلاس رو میگم . به کوچیکی قلب تمام پسر بچه هایی که با کله های تراشیده ، سه تا سه تا روی نیمکت های چوبی به زور کنار هم جا شده بودند. نیمکت هایی که از بوی کهنگیشون به آدم می فهموند که نه این بچه ها که پدراشون هم روی همین ها می نشستن و درس میخوندن. سکوت عجیبی تو کلاس حکم فرما بود. تعجب آوره، مگه میشه اینهمه پسر بچه یجا کنار هم باشن و یه چنین سکوتی بوجود بیاد. اما چیزی دیدم که تمام تعجبم رو از بین برد. ته کلاس تعدادی قلک با طرح نارنجک وجود داشت که به دست همین بچه های به ظاهر شر و شور پر شده بود.قلک هایی که قرار بود برای کمک به رزمنده ها به جبهه ارسال بشن. حس غرور و افتخار رو تو بند بند بدنم احساس میکردم. از اینکه می دیدم تمام مردم کشورم حتی این بچه ها که هیچکس انتظاری ازشون نداره دارن با تمام وجود به جبهه ها فکرمیکنن. به یکیشون نزدیک شدم. کاغذی که زیر دستش داشت پر می شد و با مداد سیاه ، نظرم رو به خودش جلب کرد. چند خط بیشتر نتونستم بخونم.
موضوع انشاء : نامه ای به یک رزمنده.سلام بابا ، می خوام برای تو بنویسم ، تویی که قول دادی چند روز دیگه برمیگردی ولی الان دوساله که ...
اشک دیگه اجازه نداد بخونم. فهمیدم اینجا قلبهایی میتپه که نه تنها این اتاق تنگ ،که کل عالم هم گنجایش یه چنین قلبهایی رو ندارن.
»»» دلبسته دلدار خراسانی خویشم «««