مستــــنادر

گروه مستند شهید نادر مهدوی . دانشگاه صنعتی مالک اشتر

مستــــنادر

گروه مستند شهید نادر مهدوی . دانشگاه صنعتی مالک اشتر

مشق شب نویسندگان آینده مستنادر!

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۴۶ ب.ظ

ضمن خسته نباشید به تمام بچه های پرشور دانشگاه که این روزها حسابی پیگیر کلاس های دوره ابزار رسانه هستند به خصوص کلاس نویسندگی.

پیرو برگزاری سومین جلسه کلاس داستان پردازی و تاکید استاد این کلاس بر نوشتن داستانی با فضاسازی مناسب، تصمیم گرفتم برای تمرین هم که شده از همه دوستان بخوام به این تصویر دقت کنند و با تصور خود در این کلاس سعی کنند داستانی متناسب با فضا و حال و هوای این تصویر بنویسند که میتونه در قالب نظر و یا حتی به صورت میل باشه.

بسم الله...


simFaYYH_535.jpg (535×401)


موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۱۲
بانو

نظرات  (۱۵)

ببخشید اگه اینقد بد شد. عجله ای نوشتم تا اولین نظر رو بذارم. بازم شرمنده.

فضای کوچیکی داشت. کلاس رو میگم . به کوچیکی قلب تمام پسر بچه هایی که با کله های تراشیده ، سه تا سه تا روی نیمکت های چوبی به زور کنار هم جا شده بودند. نیمکت هایی که از بوی کهنگیشون به آدم می فهموند که نه این بچه ها که پدراشون هم روی همین ها می نشستن و درس میخوندن. سکوت عجیبی تو کلاس حکم فرما بود. تعجب آوره، مگه میشه اینهمه پسر بچه یجا کنار هم باشن و یه چنین سکوتی بوجود بیاد. اما چیزی دیدم که تمام تعجبم رو از بین برد. ته کلاس تعدادی قلک با طرح نارنجک وجود داشت که به دست همین بچه های به ظاهر شر و شور پر شده بود.قلک هایی که قرار بود برای کمک به رزمنده ها به جبهه ارسال بشن. حس غرور و افتخار رو تو بند بند بدنم احساس میکردم. از اینکه می دیدم تمام مردم کشورم حتی این بچه ها که هیچکس انتظاری ازشون نداره دارن با تمام وجود به جبهه ها فکرمیکنن. به یکیشون نزدیک شدم. کاغذی که زیر دستش داشت پر می شد و با مداد سیاه ، نظرم رو به خودش جلب کرد. چند خط بیشتر نتونستم بخونم.

موضوع انشاء : نامه ای به یک رزمنده.سلام بابا ، می خوام برای تو بنویسم ، تویی که قول دادی چند روز دیگه برمیگردی ولی الان دوساله که ...

اشک دیگه اجازه نداد بخونم. فهمیدم اینجا قلبهایی میتپه که نه تنها این اتاق تنگ ،که کل عالم هم گنجایش یه چنین قلبهایی رو ندارن.



»»» دلبسته دلدار خراسانی خویشم «««


از چند ماه پیش به هرکدوم از بچه ها یه قلک به شکل نارنجک داده بودیم تا پولاشون رو جمع کنن و برای کمک به جبهه ها بفرستن امروز موعد جمع کردن قلک ها بود، به بچه ها گفتم همینطور که دارن وارد کلاس میشن قلکها رو روی میزی که آخر کلاس گذاشته شده بود بزارن و بعد سر جاشون بشینن.
وقتی همه سر جاشون نشستند روی تابلو چند سر مشق نوشتم و ازشون خواستم که از روی هر کدوم 5 خط بنویسند، بعد خودم رفتم آخر کلاس تا یه نگاهی به قلکها بندازم، وقتی به میز رسیدم دیدم که قلکها رو با نظم کنار هم چیدن 30 تا قلک کنار هم قرار گرفته بود و با دیدنشون یه جورایی قند تو دلم آب شد.
از ته کلاس به بچه ها که سخت مشغول نوشتن بودن نگاه کردم، حسن که نیمکت آخر  ردیف سمت راست کلاس می شینه عادت نداره وقتی داره یه چیزی می نویسه بشینه باید حتما بایسته  و سرش هم باید روی میز باشه خواستم بهش بگم درست بشین با خودم گفتم ولش کن مهم اینه که کارشو درست انجام بده.
ابراهیم و محسن و سعید ردیف دوم از آخر سمت  چپ کلاس می شینن و دیدم که ابراهیم و محسن دارن رو دست سعید نگاه میکنن و یه چیزایی ازش میپرسن بلند گفتم شما دو تا حواستون به کار خودتون باشه بذارید سعید کارشو انجام بده.
هر چند دقیقه یکبار صدای پچ پچ توی کلاس می پیچید و بلند می گفتم ساکت، کارتون رو انجام بدید.
بچه ها هر چند وقت یکبار برمی گشتن و یه نگاهی بهم مینداختن بعد که مطمئن میشدن هنوز همون جا هستم سریع برمیگشتن و شروع به نوشتن می کردن.
برای چند لحظه از همون جایی که ایستاده بودم بهشون خیره شدم پاکی و معصومیتشون تمام فضای کلاس رو گرفته بود.
 ته دلم آشوب بود، معلوم نیست فردا کدوم یکی از این بچه ها به کلاس بیان معلوم نیست امشب توی موشک بارون کدوم خونه ویران بشه، توی همین فکرا بودم که به ذهنم رسید تا هیچ کس حواسش نیست ازشون یه عکس یادگاری بگیرم دوربین رو از کیفم که روی میز بود برداشتم و کادر رو جوری تنظیم کردم که تمام بچه ها و قلکها و همینطور تخته سیاه و سرمشقها توی کادر باشن و ...

سلام خدمت دوستان نویسنده آینده(البته آینده مستنادر)

ما یه کم دیر جنبیدیم،گفتنی هارو دوستان بسیار زیبا نوشتن،منم فقط میتونم بگم

عالی بود،مستنادر باید امیدوار بشه بخاطر  این نویسندگان جوان خلاق.

موفق باشید.

آموزگار موضوع را آزاد گذاشته است؛بنویسید هر چه می خواهید بنویسید اگر نمی توانید آنچه در ذهنتان تداعی می شود را بنویسید، پس به تصویر بکشید،به تصویر بکشید آنچه را می خواهید.
گفت و ما را به حال خود رها کرد و از کلاس بیرون رفت...
به موزاییک های کف کلاس خیره شدم،چه بنویسم،از کجا از چه بنویسم،از پدری که رفته است و شمار روزهای نبودنش از دستم رفت است،از چشمان به دردوخته مادری که منتظر خبری از پدر است،از تسبیح مادربزرگی که انگشتانش را رها نمی کند یا از شب های دلتنگی خواهری که با بهانه پدر به خواب می رود؛
از چه بنویسم،چه چیز را به تصویر بکشم،خانه همسایه را که تادیروز بچه هایش هم بازی من بودند و امروز خانه ای نیست وگل سرخی به جایشان نشسته،ظلمت و خفقان شهر را به تصویر بکشم،دلهای شکسته را ؛چشمهای به خون نشسته منتظر را ؛طعم آغوش از یاد رفته را؛خاطرات بر باد رفته را؛غربت کوچه ها را؛ چه چیز را به تصویر بکشم...
به اطرافم نگاه می کنم هر کسی مشغول موضوعی شده است ولی من هنوز میان این همه موضوع غوطه می زنم و می مانم...
۱۳ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۱۰ حسین قائمیان

علی! علی جان پاشو داره دیرت میشه ها...

-   مامان جون  بذار پنج دیقه دیگه بخوابم.

این مکالمه ی هر روز علی آقا با مامان خانومش بود.

بالاخره بعد ده دیقه با کلی ادا و اطوار علی پا شد و کاراشو کرد.

-   ماماااان!

-   جانم ؟

-   قلکمو گذاشتی تو کیفم؟ امروز،  مدرسه قلکا رو جمع می کنه ها.

-   علی خان گفتم اون پولایی که ریختی تو اون نارنجک ، پول لباس عیدته.

-   منم به شما گفتم لباس عید نمی خوام ! همین لباسی که بابا برام عید قبل گرفته خوبه.می خوام وقتی اومد  دوباره برام لباس بخره.

علی یکدفعه به فکر فرو رفت و آروم گفت :

-   راستی مامان ، بابا عید میاد؟

مادر که داشت از تو آینه علی آقا شو میدید، و تو دلش به داشتنش افتخار می کرد، از سوال علی به خودش اومد و خودش رو به نشنیدن زد:

 -   ظهر نیام ببینم مثل دیروز میوه ها تو نخوردی ها.

علی متوجه بغض صدای مادرش شد،سریع جواب داد:

-    چشم!امروز دیگه میخورم.

مادرشو می بوسه و

-    خدااافظ....

-   خدا به همرات.

علی با این که کیفش از قبل به خاطر قلک سنگین تر شده بود، تا مدرسه دوید که دیر نرسه.آخرین نفر به کلاس رسید .سریع رفت و نارنجکشو گذاشت کنار بقیه نارنجکا ، یه لحظه رفت تو فکر یعنی میشه منم یه روز برم جبهه پیش بابا بجنگم؟

برق پیک  عید یکدفعه چشمش رو گرفت ...

-          آخ جون پیک!

        معلم نقاشی اومد سر کلاس:

بچه ها سلام ... خوبید؟

  -سلااامممم.بـــــعــــــلــــــه.

-   امروز میخوام از جبهه نقاشی بکشید. هرچی تو ذهنتون ازش می دونید رو بکشید...

بیشترشون چون قدشون کوتاه بود نمی تونستن نشسته نقاشی بکشن، بلند شدند و ایستاده با اون دستای کوچیکشون شروع کردن به خط خطی کردن کاغذای کاهی. صدای آشنای کشیده شدن مداد روی کاغذ بود که از هر جای کلاس به گوش می رسید.

علی که نقاشی بابا رو شروع کرده بود رسید به چشم های زیباش.

وحید چشمش افتاد به نقاشی علی :

-          علی کیو می کشی؟

-          بابامه .قشنگه ؟

-          اره ، اما خانوم معلم گفت در باره جبهه بکشید که !

-          خب اونم جبهه اس دیگه ...

هر کس داشت یه چیزی می کشید ، تانک ، تفنگ ، یه دشت بزرگ که توش یه جنگ بزرگ در گرفته بود ، اما چند تایی بودن که داشتن مثل علی باباهاشونو می کشیدن.

هر کی هم بابا شو می کشید جلب توجه کرده بود، دور و بریاشون داشتن به اونا نگاه می کردن.

مثل ابراهیم و محسن که داشتند نقاشی سعید رو دید میزدن.

کلاس ساکت شده بود ، داشتند با هم برای بهتر شدن نقاشی هاشون مسابقه می دادند.

از چشم بچه ها می شد خوند که دوست دارن زود تر بزرگ شن و برن جبهه کمک بابا هاشون.

گذشتن بچه ها از پولشون هم کار کوچیکی نیست  ...

خانوم معلم به خاطر داشتن همچین دانش آموزایی خوشحال بود ، فقط داشت نگاهشون می کرد.

اما تو نگاهش یه نگرانی موج می زد ؛ نکنه فردا به جای دیدن روی گل بچه ها ،یه گل روی میزشون ببینم...

خدایی چه فکری با خودت کردی اینو نوشتی :
برق پیک عید یکدفعه چشمش رو گرفت ...  
آخ جون پیک
!!!!!!!!!!!
پیرامون نوشته برق : واقعا این قدر سیاه نمایی از فضای شهر تو دوران جنگ لازمه ؟! خفقان بود اون موقع ؟! عجیب ..... !
۱۴ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۳۴ حسین قائمیان
بنده خدا ممنون از نقدت!
ولی خداییش بچه ها اون دوران طفولیت از پیک خوششون میومد،فقط آخر عید که میشد عزا می گرفتن که چجوری تمومش کنن!

من نمیدونم این اساتید دانشگاه ها کجا رفتن؟!
همش باید یک عده معدود که از جای معدود تغذیه می شن نقد کنن؟   (؛

نه ولی جدا نقد کنید چون باعث پیشرفت می شه.
البته بنده خدا در حد منتقد نمون، تو هم یه چیز بنویس.
خدا قوت بنده خدا؛
پیرامون نقدتون باید متذکر بشم که منظورمن شهرایی بود که در تصرف دشمن بود
حالا اگه شما از اون شهرا و از اون روزا چیزی نشنیدین دیگ بحثش جداست و عجیب...!
نقد هم خیلی خوبه اما اگه با فکر باشه سازندست
موفق باشید.
بسمه تعالی
درباره نوشته برق:
استفاده از عبارت خفقان وظلمت به هیچ وجه منظور شما رو نمی رسونه استفاده از لغات مناسب وآشنایی با لغات جز ابتدایی ترین نکات نویسندگی است.
بیشتر توجه کنید
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت خواهران و برادرانی که بیش از حد انتظار ظاهر شدن. من که هیچوقت انتظار یه چنین استقبالی رو نداشتم. اما چند نکته :
1- حسین من با بنده خدا موافقم ، قبول کن که پیک هیچ جایی برای ذوق کردن نداشت. :-)
2- الان که به تصویر دقت کردم احساس میکنم یه چیزایی شبیه جعبه مداد رنگی رو بعضی میزها میبینم. اگه اینطور باشه به دوستانی که "نقاشی کردن" رو آوردن باید تبریک گفت به خاطر دقتشون.
3- این سه گانه ی " محسن ، ابراهیم ، سعید " دلیلی داره که اینقدر تو داستان های  دوستانمون تکرار میشه؟ شاید این اسم ها المان سازی از " محسن رضایی ، ابراهیم همت و سعید قاسمی  " هستند !!! :-)
4- درمورد نوشته برق: " انتظار " رو خیلی خوب آورده ولی من هم مثل دوستان با آوردن " خفقان و یاس و نا امیدی " درمورد جامعه زمان جنگ موافق نیستم.
5- راستی حسین تا اونجا که من از متن بالای عکس فهمیدم هدف تمرین فضاسازی است . ولی تو متن شما بخش عمده داستان بیرون این اتاق ( کلاس ) اتفاق میافته.
6- درمورد متن خودم هم باید بگم که فقط غلط هایی که داشت باعث شد وقتی دوباره خوندمش خندم بگیره چه برسه به اصل قضیه ...
شرمنده.

»»» دلبسته دلدار خراسانی خویشم «««
۱۴ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۱۳ حسین قائمیان
سلام بر عزیزان

1.نقدتون در مورد پیک یک نقد منصفانه است و قبول اش می کنم.
2.فکر می کنم بیشتر، منظور از تمرین فضا سازی اینه که شما فضایی رو خلق کنید و فضای خلق شده تون رو توصیف کنید.به خاطر همین بیشتر در مورد بیرون کلاس بیشتر صحبت کردم.
3. arn ، در مورد غلط هات هم باید بگم "اکشال" نداره! ما همه بی سواطیم!
باید اعتراف کنم که از قدرت دسترسی به مرکز مدیریت وبلاگ استفاده کردم و 3 بار بعد از انتشار متنم رو اصلاح کردم!

و من الله التوفیق.
مدیر مدیره
حالا خوده مدیره !!!!
با سلام خدمت دوستان.
باید عرض کنم که استاد داستان پردازی تک تک متن های نوشته شده دوستان رو خوندن و به بنده فرمودند که ضمن تشکر از همه دوستان خدمت شما عرض کنم که : هدف فعلا فضا سازی و توصیف فضاست ، زمانی که قراره از روی این عکس فضا سازی صورت بگیره باید بیشترین دقت روی توصیف دقیق جزئیات صحنه باشه و نیازی نیست که روی داستان تمرکز کنیم. ( کاری که ما هممون دقیقا برعکسشو انجام دادیم ) و مثالی زدند. گفتند : مثل این میمونه که مربی فوتبال بگه باید توپ رو به فلان نقطه بزنید، بعد بازیکنا توپ رو بزنن توی دروازه ای که چندین متر با نقطه ای که مربی اعلام کرده فاصله داره. اگرچه گل زدند ولی به گل ( هدف واقعی ) نزدند.و اعلام کردند که با این وضعیت حتما باید در تمام جلسات آینده حضور پیدا کنیم و غیبت هیچکس مورد قبول نیست.
البته وی در ادامه به انتقاد شدید نسبت به متن بنده پرداخت که چون مسئله مهمی نیست به سادگی از کنارش عبور می کنم. :-)


»»» دلبسته دلدار خراسانی خویشم «««
۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۰۵ حسین قائمیان
:-)

راستی باید در اینجا از ابتکار بانو به خاطر عکس و ایده ی نوشتن داستان تشکر کنم.

پاسخ:
با سلام
جا داره از تمام دوستانی که برای این پست نظرات کارشناسی خودشون رو قرار دادند تشکر ویژه کنم، حتی اونایی که ما رو قابل ندونستن تا ذهنیتشون رو برای ما به تصویر بکشن و فقط با نقدهای ظریف خودشون، عنایتشون رو بیان کردند.
البته چه خوب میشد اگه استاد محترم بعد از خوندن این نظرات برای یادگیری ما هم که میشد یه نظر میذاشتن و چند خطی پیرامون فضاسازی این عکس می نوشتند.
خلاصه ممنون بابت لطف همگی.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی